سلام دردونه ی من گاهی وقتا که ذهنم رو از اوضاع آشفته روزانه خالی میکنم دلم پر میکشه به سمتت و یاد اوقاتی میفتم که صبح ها قبل از 7 صبح دخترنازم رو باید بدخواب کنم و بکشونمش توی بغلم و راهی گذروندن یه روز دیگه باشیم ... تموم مسیر چشم میدوزم به صورت معصومت و اون چشمای قشنگ و مژه های بلندت و یهو دلم میلرزه .. با خودم میگم گناه این طفلکی چیه که باید جور من و بابایی رو به دوش بکشه و روزهایی که موج شیطنت توی تن و بدنشه و احتیاج به تخلیه داره مامانشو کنارش نبینه و احساسش نکنه .... خیلی سخته مامان جان... این حس رو فقط ...